روزی روزگاری شیخ و مریدان در گوشه ایی از بازار نشسته بودن مریدان همواره به جفتک اندازی و مسخره بازی مشغول بودن *moteafesam* *moteafesam* و شیخ برای سرگرم کردن آنها برایشان بازی تعریف کرده بود و سرگرم بودن بازی اینگونه بود به ترتیب مریدان شروع به شمارش میکردن و به مضرب های پنج میرسیدن باید میگفتن هوپ و شیخ با عصا بر سره آن مرید میکوبید *khar_bazi* خلاصه مریدان گرد تا گرد شیخ نشسته بودن و میشمردن یک ، دو ، سه ، چهار ، هوپ و شیخ با عصا بر سره آن مرید میکوبید و مریدان مانند بزمجه های افسار پاره کرده ذوق میکردن چندی از بازی گذشت ، مریدان شروع به اذیت کردن شیخ کردن و در نوبت های جا به جا هوپ هوپ میکردند *bi asab* *righo_ha* و شیخ بر سره آن ها میکوبید و در حرکتی ، پس از رسیدن به مضربی از پنج همه مریدان همه با هم هوپ گفتن *fosh* *gij* شیخ با دیدن این صحنه آب روغن قاطی کرد و با عصا بر سره خود کوبید و دچار اسهال مکرر گشت در همین حین که شیخ و مریدان در حال کتک کاری و هوپ بازی بودن چشم شیخ به یکی از دختران خنگولستان افتاد که شه میم ریق نام داشت و پسری سیریش و سمج به دنبال او افتاده بود و میخواست از شه میم ریق دلبری کند شه میم ریق که دختری دیوانه بود برای جذب پسرکان رایحه ی پلیدی از خود متصاعد میگوزید *lover* *lover* که باعث میشد پسرکان مست و مدحوش گوز و چس های او شوند و ادعای عاشقی کنند شیخ اندکی شه میم ریق و جوان عاشق را زیر نظر گرفت و دید شه میم ریق از وابستگی این پسر و احساسات عاشقی اش خسته شده شیخ به پیش رفت و رو به پسرک که ادعای عاشقی داشت گفت من میتوانم کمکت کنم که به شه میم ریق برسی اما ، امتحانی سخت در پیش داری آیا حاضری ؟؟ پسرک که پر از ادعا بود ، گوز خندی زد و گفت آری من دیوانه وار عاشق شه میم ریق هستم و چشم و گوشم مست گوز های او شده شیخ گفت خوب است ، پس نهایت تلاشت را کن *are_are* *are_are* در آن قطعه زمین برو و همونجا وایسا من سه گاو در طویله دارم برای اینکه ، کمک کنم که به شه میم ریق برسی ، کافیس که دم یکی از این سه گاو را بگیری شیخ دره اولین طویله را باز کرد ، گاوه غول پیکر و خشمگینی به بیرون آمد باور نکردنی بود و بزرگترین گاوی بود که تا به حال به عمره خویش دیده بود پسرک با دیدن گاو خشتک درید و از ترس در آن رید و گاو به صحرا رفت و دور شد مریدان که بر روی تپه ایی در حال تماشا بودن شروع به در آوردن شکلک و مسخره بازی کردن و برای پسرکی که ادعای عاشقی داشت هو کشیدن و فحش خار و مادر فرستادن سپس شیخ به سراغ طویله دوم رفت دره طویله را باز کرد گاو کوچکتری نسبت به گاو قبلی بود ولی خیلی سریع و پر جنب و جوش بود و به سرعت حرکت میکرد پسرک که ادعای عاشقی میکرد پس از کمی دویدن عرق از تمام درز های بدنش جاری شد و با خود گفت اشکالی نداره حتما طویله سوم گاوی آسان تر و راحت تر است و گاو دوم هم دور شد مریدان که روی تپه بودن شلوار خویش را از پای در آورده بودن و باکسنه کونه باکسن خود را به جوانکی که ادعای عاشقی داشت به نشانه ی تمسخر نشان میدادن که شیخ با پرتاب چند سنگ به آن ها ، آنها را به حالت عادی وا داشت و شلوار ها را به پا کردند *jar_o_bahs* *ey_khoda* *bi asab* شیخ به سراغ دره طویله ی سومی رفت دره طویله را باز کرد ، و محاسبات جوانکی که ادعای عاشقی داشت درست از آب در آمده بود یه گاوه ریقو از طویله به بیرون آمد که بسیار لاغر و مریض و نحیف بود جوانک که از خوشحالی در خشتک خود نمیگنجید ، جستی زد و رفت که دم گاو سوم را بگیرد ، ولی گاو دم نداشت سپس پسرک که ادعای عاشقی داشت برگشت و به شیخ نگاه کرد شیخ نیز انگشت شصت خویش را به پسرک نشان داد و گفت ریدم تو عشق و عاشقیت بیا برو عامو کونتو بشور با عاشق بودنت *goh_por_rang* *goh_por_rang* تعدادی از مریدان بعد از دیدن این صحنه به گاو تبدیل شدن و به دم همدیگر را میگرفتن و به تولید مثل مشغول شدن تعدادی دیگر از مریدان تکه چوبی برداشته بودن و به گفتن هوپ مشغول شدن و با چوب بر سره خود میزدن شه میم ریق بعد از دیدن این صحنه هر چه رایحه داشت گوزید و منفجر شد *gozieh_goz* سپس شیخ رو به جوان گفت زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی پسرکی که ادعای عاشقی داشت بعد از شنیدن این حکمت شلوار از پای خویش در آورد و کون برهنه به بیابان شتافت *are_are* *are_are* و خدایش لعنت کناد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati* داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنزپردازی شده توسط برو بچه خنگولستان این سبک از شیخ و مریدان فقط داخل خنگولستان نوشته میشه و اگه جایی دیگه دیدید مطمعن باشید کپی شده از خنگولستان است
روزی روزگاری شیخ و جمعی از مریدان در حال عبور از کنار مزرعه ایی بودن مزرعه از آن یکی از اهالیه خنگولستان به اسمه قرقری بود او دختری دیوانه و قر دار و ژولیده ایی بود و ازین رو اسم اورا قرقری نهاده بودن *dopak_li_li_lo* *dopak_li_li_lo* شیخ و مریدان همینطور که در حال گذر از مزرعه بودن چشمشان به قرقری افتاد که بیل در دست گرفته بود و با بیل در حال رقصیدن بود و گهگاهی چیزی در مزرعه میکاشت و شروع به رقصیدن و مسخره بازی در اوردن میکرد *gil_li_li_li* *gil_li_li_li* شیخ همان طور که در حال گذر بود رو به قرقری کرد و گفت ای ملعون چه میکاری ؟؟ قرقری پاسخ داد خر میکارم شیخ *amo_barghi* *amo_barghi* میخواهم سال دیگر ازین مزرعه خر برداشت کنم شیخ رو به مریدان کرد و به آرامی گفت دیوانه است و رهایش کنید تا خوش بگذراند *are_are* *are_are* و این سزای کسانیست که به ستاریان میپیوندد و پشت پا به شیخ و مکتب و آموزش ها میزند مریدان بعد از شنیدن این حکمت نعره زدن و خشتک دریدن و عر عر کردن کردن قرقری با شنیدن صدای خر ذوق کرد و گفت وااااییییی مزرعه ام محصول داد و به سمت شیخ و مریدان شروع به دویدن کرد *dingele dingo* شیخ رو به مریدان گفت اخمخا صدا خر در نیارید این ادمی که اینقدر ملعونه که داره خر میکاره تا خر برداشت کنه هر خری که از در مزرعه اش ببینه حتما محصول خود میپندارندی مریدان با فهمیدن این حکمت دوباره رم کردن و شروع به عر عر کردن و بهم جفتک میزدند :khak: :khak: قرقری به سمت شیخ آمد و گفت یا شیخ این خران محصولات من هستند شیخ اندکی به افق خیره شد و حیله ایی در سر پروراند و گفت نه این خران مریدان من هستند ، من هم چون تو مزرعه ایی دارم که در آن خر کشت و کار میکنم مریدان باز با شنیدن این سخنان افسار پاره کردند و دوباره شروع به عرعر کردن و جفت گیری پرداختن قرقری قانع شد و رو به شیخ گفت یا شیخ تمام دارایی من این مزرعه و این خرانی است که امیدوارم از دل خاک به بیرون بیایند و اگر آفت یا اتفاقی بیوفتد بدبخت میشوم و به تنگ دستی میوفتم یه راهنمایی بده که از نگرانی در بیایم و خاک بر سرت ریدن کرداهه شیخ اندکی باکسن کونه خود را خاراند و گفت خداوند این مزرعه را در اختیار تو قرار داده و تو هم تمام تلاش و زحمت خود را کشیده ایی و چیزی کم نگذاشتی پس دلیلی نداره مشکلی پیش بیاد ولی در کنار کشت و برداشت خر به پرورش مرغ و خروس و دام طیور هم روی بیاور و در اوقات فراغتت فنی و حرفه ایی مثل قالی بافی و دوزندگی هم انجام بدهی ایطوری احتمال شکست خوردنت کمتره و سعی کن که با همین نیت خالص و پاک کارهات رو انجام بدی و در این صورت نتیجه خود به خود پاک و خالص خواهد بود و تا وقتی که خود را در آسمان توکل خداوند شناور ساخته ایی نگران هیچ آفت و تند بادی نباش قرقری بعد از شنیدن این حکمت ها از خود بی خود شد و نعره ایی بلند سر داد خشتک درید و با خشتکی دریده شده شروع به رقصیدن کرد مریدان یکی در میان عر عر کردن و همراه با قرقری شروع به رقصیدن کردن شیخ که خود بسیار از سخنان خود تعجب کرده بود و مجلس را فراهم میدید شروع به خواندن این پیش درآمد کرد پیری چه شکستیس که تغییر ندارد ویرانه شود خانه ایی که یک پیر ندارد مریدان همگی اینبار به جای اینکه نعره به سر دهند نعره را به ته خود دادن سپس دستانشان را بالای سر به حالت بشکن گرفتن و باکسن خود را به عقب متمایل کردند *raghs_gilgili* *raghs_gilgili* *raghs_gilgili* *raghs_gilgili* قرقری نیز به عنوان سر گروه این گروه رقص وسط ایستاد کلاهی بر سرنهاد و دستمالی به دور گردن انداخت *belgheis* شیخ ادامه داد ما شا الله عجب مجلسی شده اینا کوجا بودن ؟؟؟؟؟ قرررش بده نخشکه بوبوبوبوبوبو اومدم از هند اومدمُ با ماشین بنز اومدم به عشق شیرین اومدمُ نثال فرهاد اومدم دستتتتتتت قرقری و مریدان شروع به رقصیدن باباکرمی کردن حیــــــفه که تو لاکـــــ بمــــــونم آخـــــه پســــره قــــــارونم میـــــدونم و خـــــوب میـــــدونم میتــــــونم و خــــــوب مـــیتونـــم شیــــــــخه بی غمم میــــــــــدونه ننم بیخیالــــــشم و بیـــــخیالشم مــــــــیدونه ننم در همین بین ننه پفکی از آسمان با کون به زمین خورد و شروع به رقصیدن کرد و گفت گوه خــــــورده بَچــــــــــم همیــــــشه باشـــــــم پسره عــــــــنم ، روش میــــــشاشم مریدان و قرقری بعد از دیدن این صحنه شروع به شاشیدن روی همدیگر کردن *khaak* *khaak* و بخاطر کش قوص زیادی که به باکسن و کمر داده بودن دیسک تسمه پاره کردن و خران از دل خاک مزرعه شروع به جوانه زدن کردن و از فروش خر ها قرقری مال و منال زیادی بدست آورد و سالیان دراز آسوده زندگی کرد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان
شيخ را به دهکده اي دور دست دعوت کردند تا براي آنها دعاي باران بخواند *fereshte* *fereshte* همه مردم ده در صحرا جمع شدند و همراه شيخ دست به دعا برداشتند تا آسمان بر ايشان رحم کند و باران رحمتش را بر زمين هاي تشنه سرازير نمايد *shokr* *shokr* اما ساعت ها گذشت و باراني نيامد . کم کم جمعيت از شيخ و دعاي او نااميد شدند و لب به شکايت گشودند *zabon* *zert* يکي از جوانان از لابلاي جمعيت با تمسخر گفت یا شیخ ریدم تو ریشت ، انگار دعاهات خریدار نداره ؟؟ گوز به شاگردات منتقل میکنی ؟؟ *fosh* *fosh* عده زيادي از جوانان و پيران حاضر در جمع نيز به جوان شاکي پيوستند و شيخ را به باد تمسخر گرفتند *amo_barghi* *amo_barghi* اما شیخ هيچ نگفت و در سکوت به تمام حرفها گوش فرا داد سپس وقتي جمعيت خسته شدند و سکوت کردند به آرامي گفت *fekr* *fekr* آيا در اين دهکده فرد ديگري هم هست که به جمع ما نپيوسته باشد!؟ همان جوان معترض گفت بله! پيرمرد دیوانه ایی که در خرابه ایی زندگی میکند و هر روز قرص جوشان در باکسن خود فرو میکند و با دامنی گُل گُلی بندری میرقصد و آواز میخواند ؛ او فقط نیومده *tafakor* *tafakor* شيخ گوزخندی زد و گفت چه میخواند ؟؟ جوان گفت نمیدانم شیخ گفت خاک بر سرت *bi asab* *bi asab* و شیخ گفت مرا نزد او ببريد! باران اين دهکده در دست اوست جمعيت متعجب، پشت سر شيخ به سمت خرابه اي که پيرمرد در آن مي زيست رفتند در چند قدمي خرابه پيرمرد ژوليده اي را ديدند کف از باکسن او به بیرون میریزد و با بغض به آسمان خيره شده است و قر میداد و میخواند دل از نامهربونی ها غمینه درون سینه ام غم در کمینه خرابه خونه ی دل از دو رنگی چرا رسم زمونه اینچنینه *gerye* *gerye* و به یکباره شروع به خوندن ترانه ی شادی کرد آممممنه چشم تو جام شراب منه آمنه اخم تو رنج و عذابه منه آمنه آمنه شورت ننت پا منه آمنه قهر نکن که قلب من میشکنه پشتم ، ز دستت آتیش گرفته مهره تو از دل بیرون نرفته شيخ جفتک زنان به سمت پیرمرد پرید و شروع به رقصیدن کرد :khak: :khak: و دیگر مریدان نیز تعادل روانی خود را از دست دادن و شروع به رقصیدن کردند و همزمان چشم به شیخ دوخته بودن شیخ در کنار پیره مرد شروع کرد به رقصیدن و پیره مرد همچنان میخوند آممممنه چشم تو جام شراب منه آمنه اخم تو رنج و عذابه منه شیخ منتظر ایستاد و پیرمرد ادامه داد آمنه آمنه شورت ننت پا منه شیخ شرته پیرمرد را از پایش در آورد :khak: :khak: :khak: و به آمنه پس داد تا به مادرش برساند مریدان که تقلید از شیخ همگی شورت های خود را در آوردند و به آمنه دادند تا به مادرش برساند شیخ فرمود خاک بر سرتان *bi asab* *bi asab* در همین زمان ناگهان آسمان ابری شد و شروع به رعد و برق زدن کرد و مریدانی که بدون شورت در حال رقصیدن بود را جزغاله کرد *bi_chare* *bi_chare* شيخ زير بغل پيرمرد را گرفت و او را به زير سقفي برد و خطاب به جمعيت متعجب و حيران و شرم زده گفت *bi asab* *bi asab* دليل قحطي اين دهکده را فهميديد ! در اين سال هاي باقيمانده سعي کنيد قدر اين پيرمرد و بقيه انسان های شاد رو بدونید ، او برکت روستاي شماست سعي کنيد تا مي توانيد او را زنده نگه داريد سپس از کنار پيرمرد برخاست و به سوي جواني که در صحرا به او اعتراض کرده بود رفت و در گوشش زمزمه کرد ریدم تو گوشت و عصای خود را به او فرو کرد *labkhand* *labkhand* و جوان بعد از شنیدن این حکمت شورت مادر آمنه رو به پا کرد و میخواند آمنه آمنه شورت ننت پا منه آمنه قهر نکن که قلب من میشکنه پشتم ، ز دستت آتیش گرفته مهره تو از دل بیرون نرفته و مریدان همگی خشتک دریدن و شروع به رقصیدن کردند تا از حال رفتند *vakh_vakh* *vakh_vakh* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** انصافا خودم خیلی خندیدم وقتی مینوشتمش *vakh_vakh* *vakh_vakh* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچ خنگولستان این سبک داستان های شیخ و مریدان رو فقط اینجا داخل سایت خنگولستان میتونید پیدا کنید و هر جای دیگه دیدید بدونید از ما کپی شده همه ی داستانک های شیخ و مریدان ◄ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ سال نو مبارکتون سالی پر از خنده داشته باشید
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ هوس زن گرفتن به سرم زده بود دوست داشتم وضع مالی خانواده همسرم پایینتر از خانواده خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفته بود ؛ نمیدانم این خبر چگونه به گوش رئیسم رسید چون به صرف نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند اسم رئیس من عاصم است اما کارمندان به او میگویند عاصم جورابی سر ساعت به رستوران رفتم رئیس تا مرا دید گفت «چون جوان خوب و نجیب و سربهراهی هستی میخوام نصیحتت کنم» بعد هم گفت «مبادا به سرت بزنه و بخوای واسه زنت وضع بهتری فراهم کنی» و ادامه داد «اگه به حرفم گوش نکنی مثل من بدبخت میشی ؛ همونطور که من بدبخت شدم و حالا بهم میگن عاصم جورابی» پرسیدم «جناب رییس چرا شما رو عاصم جورابی صدا میکنن؟» جواب داد «چون بدبختی من از یه جفت جوراب شروع شد» و بعد داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ وقتی خواستم زن بگیرم با خودم گفتم باید دختری از خانواده طبقه پایین بگیرم که با دارو ندارم بسازه و توقع زیادی نداشته باشه واسه همین یه دختر بیست و یک ساله به اسم صباحت انتخاب کردم جهیزیه نداشت ، باباش یک کارمند ساده بود چهره چندان جذابی هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم صباحت زن زندگی بود بهش میگفتم امشب بریم رستوران؟ میگفت نه چرا پول خرج کنیم؟ میگفتم: صباحت جان لباس بخرم؟ میگفت: مگه شخصیت آدم به لباسه؟ تا اینکه براش به زور یه جفت جوراب خوشگل خریدم دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو رو نپوشید یه روز گفتم عزیزم چرا جوراب تازهات رو نمیپوشی؟ با خجالت جواب داد آخه این جورابا با کفشای کهنهام جور در نمیاد به زور بردمش بیرون و براش یه جفت کفش نو خریدم فرداش که میخواستیم بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتو گذاشتی توی صندوق و نمیپوشی؟ جواب داد آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمیاد همونروز یک دست لباس براش گرفتم. اما همسرم باز نپوشید. دلیلش هم این بود این لباسا با بلوز کهنه جور در نمیان رفتم دو تا بلوز خوب هم خریدم ایندفعه روسری خواست روسری رو که خریدم دیگه چیزی کم و کسر نداشت اما این تازه اول کار بود چون جوراباش کهنه شدن و پیرهنش هم از مد افتاد و از اول شروع کردم به خریدن کم و کسریهای خانوم تا اینکه یه روز دیدم اخماش رفته تو هم پرسیدم چته؟ گفت این موها با لباسام جور نیست قرار شد هفتهای یه بار بره آرایشگاه بعد از مدتی دیدم صباحت به فکر رفته بهم گفت: اسباب و اثاثیه خونه قدیمی شده و با خودمون جور درنمیاد عوض کردن اثاثیه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش کردم مبل و پرده و میز ناهارخوری و خلاصه همه اثاثیه خونه عوض شد صباحت توی خونه باباش رادیو هم ندیده بود اما توی خونه من شبها تلویزیون میدید چند روز بعد از قدیمی بودن خونه و کثیفی محله حرف زد یک آپارتمان شیک تو یکی از خیابونای بالاشهر گرفتم اما این بار اثاثیه با آپارتمان جدید جور نبود دوباره اثاثیه رو عوض کردم بعد از دو سه ماه دیدم صباحت باز اخم کرده پرسیدم دیگه چرا ناراحتی؟ طبق معمول روش نمیشد بگه اما یه جورایی فهموند که ماشین میخواد با کلی قرض و قوله یه ماشین هم واسه خانوم خریدم حالا دیگه با اون دختری که زمانی زن ایدهال من بود نمیشد حرف هم زد از همه خوشگلا خوشگلتر بود کارش شده بود استخر و سینما و آرایشگاه و پارتی دختری که تو خونه باباش آب هم گیر نمیاورد تو خونه من ویسکی میخورد مدام زیر لب میگفت آدم باید همه چیزش با هم متناسب باشه اوایل نمیدونستم منظورش چیه چون کم و کسری نداشت. خونه، زندگی، ماشین، اثاثیه و بقیه چیزا رو که داشت اما بعد از مدتی فهمیدم چیزی که در زندگی صباحت خانوم کهنه شده و با بقیه چیزا جور درنمیاد خودم هستم مجبور شدم طلاقش بدم خانه و ماشین و اثاثیه و هرچی که داشتم با خودش برد تنها چیزی که برام موند همین لقب عاصم جورابی بود یه جفت جوراب باعث شد که همه چی بهم بخوره کاش دستم میشکست و براش جوراب نمیگرفتم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ این دوتا داستان آخر که مربوط به درس و مدرسس خیلی باحاله *vakh_vakh* *vakh_vakh*
جک و دوستش باب تصمیم می گیرند برای تعطیلات به اسکی برند. با همدیگه رخت و خوراک و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جک می کنند و به سوی پیست اسکی راه می افتند پس از دو سه ساعت رانندگی ، توفان و برف و بوران شدیدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور می بینند و تصمیم می گیرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند هنگامی که نزدیکتر می شوند می بینند که آن خانه در واقع کاخیست بسیار بزرگ و زیبا که درون کشتزار پهناوریست و دارای استبلی پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طویله ای با صدها گاو و گوسفند است زنی بسیار زیبا در را باز می کند. مردان که محو زیبایی زن صاحبخانه شده بودند، توضیح می دهند که چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذیرد شب را آنجا سر کنند تا صبح به راهشان ادامه دهند زن جذاب با صدایی دلنشین گفت: همانطور که می بینید من در این کاخ بزرگ تنها هستم ، اما مساله این است که من به تازگی بیوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسایه ها بدگویی و شایعه پراکنی را آغاز می کنند جک پاسخ داد: نگران نباشید، برای این که چنین مساله ای پیش نیاید ما می تونیم در اصطبل بخوابیم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بیدار کردن شما راه خود را به طرف پیست اسکی ادامه خواهیم داد زن صاحبخانه می پذیرد و آن دو مرد به اصطبل می روند و شب را به صبح می رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه می افتند . حدود نه ماه بعد جک نامه ای از یک دادگاه دریافت می کند در آغاز نمی تواند نام و نشانیهایی که در نامه نوشته بود را به یاد آورد اما سر انجام پس از کمی فشار به حافظه می فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است که یک شب توفانی به آنها پناه داده بود. پس از خواندن نامه با سرگردانی و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسید: باب، یادت میاد اون شب زمستانی که در راه پیست اسکی گرفتار توفان شدیم و به خانه ی آن زن زیبا و تنها رفتیم؟ باب پاسخ داد: بله جک گفت: یادته که ما در اصطبل و در میان بو و پشگل اسب و قاطر خوابیدیم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حدیثی در نیاید؟ باب این بار با صدایی لرزانتر پاسخ داد: آره.. یادمه جک پرسید: آیا ممکنه شما نیمه شب تصادفی به درون کاخ رفته باشید و تصادفی سری به آن زن زده باشید؟ باب سر به زیر انداخت و گفت: من ... بله...من جک که حالا دیگر به همه چیز پی برده بود پرسید: باب ! پس تو ... تو تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جک معرفی کرده ای؟؟ تا من .. بهترین دوستت را .. جک دیگر از شدت هیجان نمی توانست ادامه دهد باب که از شرم و ناراحتی سرخ شده بود گفت جک... من می تونم توضیح بدم.. ما کله مون گرم بود و من فقط می خواستم .. فقط... همینجوری خودم رو با اسم تو معرفی کردم , حالا چی شده مگه؟ جک احضاریه دادگاه را نشان داد و گفت اون زن طفلک به تازگی مرده و همه چیزش را برای من به ارث گذاشته ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ سالها پیش , در کشور آلمان , زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند , ببر کوچکی در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید ؛ خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید ، دست همسرش را گرفت و گفت عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک ؛ عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.در گذر ایام ، مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق ، دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید زن , با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ؛ ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه ، ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید دوری از ببر, برایش بسیار دشوار بود.روزهای آخر قبل از مسافرت ، مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری ؛ با ببرش وداع کرد بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید وقتی زن ، بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم ، عشق من من بر گشتم این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود چقدر دوریت سخت بود ، اما حالا من برگشتم ؛ و در حین ابراز این جملات مهر آمیز , به سرعت در قفس را گشود آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید ناگهان , صدای فریادهای نگهبان قفس , فضا را پر کرد نه , بیا بیرون , بیا بیرون این ببر تو نیست.ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی ، بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد این یک ببر وحشی گرسنه است ؛ اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی , میان آغوش پر محبت زن ، مثل یک بچه گربه , رام و آرام بود اگرچه , ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود ، نمی فهمید اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود برای هدیه کردن محبت , یک دل ساده و صمیمی کافی است تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند ؛ محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی ، چشم گیر است محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش ؛ کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر شیرین و ارزشمند گردد در کورترین گره ها ، تاریک ترین نقطه ها ، مسدود ترین راه ها ، عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است معجزه ی عشق را امتحان کن ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم. دررستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم در انتهای لیست نوشته شده بود غذای رژیمی می خورید؟ ... نه نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد
من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد دانستم که نابودی ام حتمی است. با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد ومرا پذیرفت نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم خدا گفت هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم گفتم: خدایا عشقت را بپذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم اوایل کار هر آن چه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد از درون خوشحال نبودم ؛ نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند اما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند ؛ در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم ؛ هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود گفتم خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند ؛ انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم خدا گفت: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی ؛ از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم ؛ اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم. دیگر تو را فراموش نخواهم کرد خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم گفتم: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم گفت: اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم ؛ بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم اگر عشقم را بپذیری می شوی نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز خدایا همشه دوستت دارم هر آنچه شکر نعمتت را بجا آورم کم است *-*-*-*-*-*-*-*-*-* یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد زن پرسید " من چقدر باید بپردازم؟" و او به زن چنین گفت شما هیچ بدهی به من ندارید ؛ من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره ؛ که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود در یادداشت چنین نوشته بود شما هیچ بدهی به من ندارید من هم در این چنین شرایطی بوده ام ؛ و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه
در دهکده ی خنگولستان ؛ مردی چاه کن بود که به همراه دو پسرش چاه حفر می کرد و با انجام این کار امور زندگی اش را می گذراندندی زمانی لازم شد که شیخ برای مکتب خانه چاه آبی حفر کند از مرد چاه کن و پسرانش برای این کار دعوت شد در ازای ده سکه چاه مدرسه را حفر کنند آنها شروع به کار کردند و طبق عادت همیشگی خود بیا عتنا به حال و هوای مدرسه موقع کار کردند قر میدادند و آواز میخواندن پدرشان بلند میخواند قرررررر تو کمرم فراوونه نمدونم کجا برینم پسرها در چاه میگفتم همینجا همینجا :khak: :khak: سپس پدر چاه کن مجدد میگفتم اینجا میون مدرسه من دلم میخواد برینم پسران مجدد دره چاه میفرمودند همینجا همینجا و سپس پدره چاه کن :khak: :khak: خون به مغزش نمیرسید و یک پا این سمت چاه میگذاشت و پای دیگر را آنطرف چاه میگذاشت ؛ روی سر فرزندان در ته چاه میرید و فرزندان بسیار خوشنود میشدن و ده ده چاه قر میدادن و میفرمودند بــــــــــابا کرم دوُســــــــِت دارم *vakh_vakh* *vakh_vakh* و خلاصه با یکدیگر شوخی میکردند و چند بار هم با مریدان و دانش آموزان شیخ شوخی کردن و آن ها رو به درون چاه انداختن این مساله ها برای بعضی از ساکنان مدرسه خوشایند نبود *fosh* *fosh* وقتی حفر چاه با موفقیت به پایان رسید *neveshtan* *neveshtan* چند نفر از مریدان شیخ که از سر و صدای چاه کنها در این مدت ناراحت شده بودند لیستی بلند بالا از اشتباهات و خطاهای رفتاری چاه کنها در طول ایام حفر تهیه کردند و آن را به عنوان فهرست کارهای نادرست آنها به شیخ دادند تا بر اساس این لیست مزد کارشان را ندهد شیخ در مقابل جمع مرد چاه کن و پسرانش را نزد خود خواند و با احترام از بابت چاه خوبی که کنده بودند از آنها قدردانی کرد سپس لیست ادعایی گروه شاگردان معترض را نیز برای ایشان خواند و سپس گفت طبق توافق بابت کاری که انجام دادید این ده سکه به شما داده می شود بعد از گفتن این حرف شیخ ده سکه به مرد چاه کن داد سپس ادامه داد چون کارتان خیلی خوب بود و عالی تر از حد انتظار کار کردید پس سه سکه هم به عنوان پاداش اضافی به شما داده می شود آنگاه شیخ سه سکه اضافی به مرد چاه کن داد شیخ ادامه داد چون درست سر موقع کار را تمام کردید پس استحقاق سه سکه اضافه دیگر را هم دارید ولی چون خطای رفتاری داشتید و موجب آزار بعضی از ساکنان مکتب خانه شدید، یک سکه را به همین خاطر به شما نمی دهیم مرد چاهکن و پسرانش با خوشحالی سکه های خود را گرفتند و از رفتار خود عذر خواستند و قصد رفتن کردند در میان راه میخواندن پدر چاه کن میخواند [audio mp3="/uploads/2017/01/khengoolestan_baba_karam.mp3"][/audio] لینک دانلود ◄ حجم دو مگا بایت هرچقد ناااااز کنی ناااااز کنی باز تو دلدار منی هرچقد عشوه بیای غمزه بیای بااااااز تو دلدار منی حالا دیگهههههه دیگه و دیگه و دیگه و دیگه عشق منی جون منی عمر منی ، شیشه ی بابا رو نشکنی و پسر ها خود را در زاویه چهل پنج درجه قرار داده بودن و بالای سره خود بشکل میزدند و باستن های خود را به هم میزدند مریدان معترض با صدای بلند به شیخ گفتند *bi asab* *bi asab* خاک بر سرت شیخ ، ری#دیم تو مدرست این عادلانه نیست شما باید مزد اصلی آنها را کم می دادید ؟ شیخ در خشتک خود خروشید و با عصبانیت گوزید و ادامه داد *bi asab* *bi asab* اینجا مدرسه اخلاق است و ما در اینجا کارهای خوب را جداگانه حساب می کنیم و کارهای بد را مجزا ما مزد و مجازات آنها را با هم مخلوط نمی کنیم آنها بابت کارهای خوب و عالیشان مزد خوبی گرفتند و بابت کارهای ناخوبی که داشتند مزد خوبی نگرفتند به همین سادگی عده ایی از مریدان با شنیدن این حکمت خشتک های خود رو پاره کردند و درون مدرسه شروع به دویدن کردن و شیخ به دنبال آنها تا شلوارشان را بپوشاند :khak: :khak: عده ایی دیگر نیز به سره چاه رفتن و بلند بلند میخوندن این کمره یا فنره و به صورت بستنی قیفی خود را درون چاه میریدند :khak: :khak: ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط بروبچ خنگولستان این نمونه داستان ها رو فقط و فقط داخل خنگولستان میتونید ببینید و هر جای دیگه مثلشو دیدید بدونید از ما کپی شده ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**
روزی شیخ و مریدانش در حال بحث و حکایت بود که ناگهان مردي جوان نزد شیخ آمد و به او گفت یا شیخ همسره من دیوانه است آبرو برای من نذاشته وسط مهمونی یهو خشتک پسرمان را درید و در آن ری#د و سپس به هوا پرید و با جیغ و هیاهوی زیادی درون مجلس شورع به دویدن کرد و خود را به دیوار کوبید و یکباره آرام گرفت و بلند بلند فریاد میزد و به من اشاره میکرد مامان بیا منو بشور و پسرمان هم از او اخمخ تر است قرص جوشانی به پشت خود وارد کرد و شروع به بندری رقصیدن کرد و من مي خواهم از او جدا شوم و همسری ديگر اختيار كنم چرا كه من افسر گارد امپراتور هستم و بايد همسر و فرزندانش وقار خاصي داشته باشند شیخ که از خنده خشتک به سر کشیده بود گفت : آيا او قبلا هم چنين بوده است!؟ مرد جوان پاسخ داد ” نه به اين اندازه ! شدت اخمخیتش در منزل من بيشتر شده است ” شیخ گفت بي فايده است تو با هر زن ديگر هم كه ازدواج كني مدتي بعد رفتار و حركات و سكنات همين زن اول تو به همسر بعدي ات سرايت مي كند چرا كه اين تو هستي كه رگ شيطنت را در رفتار همسرت تقويت مي كني مرد جوان با تعجب پرسيد يعني مي گوئيد نفر بعدی هم اخمخ میشود ؟؟ شیخ خشتکش را به معنی آری تکان داد و سپس گفت در وجود همه انسان ها رگه هاي شيطنت و پاكدامني و وقار و سبك مغزي وجود دارد اين همراهان هستند كه تعيين مي كنند كدام رگه تحريك و فعال شود تو هر همسري اختيار كني همين رگه را در او فعال خواهي كرد چرا كه تو چنين مي پسندي ؛ تو ارزش ها و خواسته هاي خود را تغيير بده همسرت نيز چنان خواهد شد آنگاه شیخ سر از خشتک به بیرون آورد و گفت و مگر نه اينكه تو همسرت را قبل از ازدواج به خاطر همين جسارت و بي پروايي اش پسنديدي و شيفته اش شدي!؟ افسر جوان اندکی به کنج دیوار خیره ماند سپس قرص جوشانی به خود وارد کرد و شروع به رقصیدن کرد مریدان بعد از آشکار شدن این حکمت افسار پاره کردند عده ایی شروع به بپر بپر کردن و جیغ زنان خود را به درو دیوار میزدند ؛ و رو به شیخ میگفتن مامان بیا مارو بشور عده ایی نیز خود را به درو دیوار میمالیدن عده ایی نیز شلوار خود از پا در آوردند و پیرهن های خود را بپا کردند و از سوراخ یقه بسیار در مکتب خانه ری#دند شیخ نیز بعد از گفتن این سخن بمدت یک هفته اسهال مکرر داشت ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان این داستان ها رو فقط داخل خنگولستان میتونید پیدا کنید و هر جای دیگه این سبک داستان ها رو دیدید مطمعن باشید از ما کپی شده *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم